دوشنبه 92/6/18 — azadnagar -
نظر بدهید

پسر جوان و زنان روسپی !
پسر جوانی، با سوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، خودفروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست. در آنجا پیرمرد ژولیده و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کار کردن، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم، چند سالت است ؟
گفت : بیست سالم است.
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی ؟
گفت : بله.
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود. سپس با صدایی لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد :
آب پاشیدن بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا زمین بایری پیدا شود
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد و گفت : پسرم، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم، چون کسی را نداشتم که به من بگوید :
«لذت های آنی، غم های آتی را در بر دارند.»
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
به دنبال غرایز جنسی رفتن، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است؛ عسل شیرین است، اما زبان به دو نیمه خواهد شد.
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا، روز پیری آدمی هوشیار می گردد
پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسرک فروریخت... حال عجیبی داشت، شتابان از آنجا بیرون آمد ، در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد :
« آب پاشیدن بر زمین شوره زار بی حاصل است ....» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
دکتر وین دایر :
عشق همه زندگی است، عشق برای همیشه است، ولی هوس برای یک لحظه...
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
دوشنبه 92/6/18 — azadnagar -
نظر

چشمه باش
استادی شاگردانش را به یک گردش تفریحی در کوهستان برده بود. بعد از یک پیاده روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند.
استاد به هر یک از آنها پیاله ای آب داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن، یک مشت نمک درون پیاله آب بریزند. شاگردان هم این کار را کردند، ولی به خاطر شوری آب هیچ یک از آنها نتوانست آن آب را بنوشد.
سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند و همه آب چشمه را نوشیدند. آنگاه استاد پرسید : آیا آب چشمه هم شور بود ؟
شاگردان جواب دادند : خیر استاد، آب بسیار گوارایی بود.
استاد گفت : مشکلات و رنج هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است، مثل همین مشت نمک است ! نه بیشتر و نه کمتر. این بستگی به شما دارد که پیاله آب باشید یا چشمه. سعی کنید چشمه باشید تا بر مشکلات و رنج ها فائق آیید.
الکساندر دوما :
صبر، امید و تلاش، از مهم ترین عوامل غلبه بر مشکلات هستند.
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
یکشنبه 92/6/17 — azadnagar -
نظر بدهید

هنر دیدن نادیدنی ها
از «کوفی عنان» دبیر کل سابق سازمان ملل و برنده جایزه صلح نوبل پرسیدند : مهمترین و تاثیر گذارترین خاطره دوران تحصیل شما چه بوده است ؟
وی پاسخ داد : روزی معلم درس علوم ما وارد کلاس شد و برگه سفیدی را به تخته سیاه چسباند. در وسط آن صفحه لکه سیاهی بود. از شاگردان پرسید : «بچه ها چه می بینید؟»
همه جواب دادند : «یک لکه سیاه».
معلم متفکرانه لحظاتی مقابل تخته راه رفت و سپس با دست خود به اطراف آن لکه سیاه اشاره کرد و گفت : « بچه های عزیز! چرا این همه سفیدی اطراف لکه سیاه را ندیدید؟»
کوفی عنان می گوید : از آن روز به بعد ، تمام تلاشم این بوده که اول به سفیدی ها (خوبی ها و نکات مثبت) نگاه کنم.
لازمه خلاقیت، داشتن ذهنی باز است برای کشف و دیدن آنچه از نگاه دیگران، نادیدنی است.
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
یکشنبه 92/6/17 — azadnagar -
نظر بدهید

نوشته ای از زنده یاد احمد شاملو :
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم؛ فهمیدم که بیمارم ....
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دما سنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلبم، نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم؛ تنهایی، سرخرگ هایم را مسدود کرده بود ... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم، چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر حسادت، زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم؛ چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم، معلوم شد مدتی است که صدای خدا را، آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید، نمی شنوم...!
خدای مهربان ، برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی استفاده کنم که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است :
- هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم.
- قبل از رفتنم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم
- هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
- زمانی که به خانه بر میگردم ، به مقدار کافی عشق بنوشم.
- و زمانی که به بستر می روم، دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
احمد شاملو :
عیب کار اینجاست که من «آنچه هستم» را با «آنچه باید باشم» اشتباه می کنم. خیال می کنم آنچه باید باشم هستم، در حالی که آنچه هستم نباید باشم.!
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
شنبه 92/6/16 — azadnagar -
نظر بدهید
حکایت فراموش شده
حکیم فرزانه ای، همه مردم شهر را جمع کرد تا برای آنها حکایت فراموش شده ای را بازگو کند. از چند روز قبل، مریدان حکیم در سراسر شهر جار زدند و مردم را آگاه کردند. از این رو جمع کثیری در روز موعود برای شنیدن حکایت فراموش شده گرد آمدند.
حکیم بر بالای منبر رفت و گفت :
« روزی روزگاری پسر بچه ای زندگی می کرد، بعد از گذشت ایامی جوان شد، سپس ازدواج کردو صاحب بچه ای شد، به سختی کار کرد، سپس خانه و تجارتخانه ای برای خود دست و پا کرد. ».
آنگاه حکیم ساکت سد. مردم ابتدا کمی صبر کردند، عاقبت عصبانی شده و فریاد کشیدند : «خُب! که چی ؟» حکیم به نشانه تاسف سری تکان داد و گفت : « که چی را از خودتان بپرسید، این داستان زندگی خود شماست!».
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,