استقلال کشور

برنارد شاو که خود ایرلندی بود می گوید :

روز جشن استقلال ایرلند ، سنگ تراشی را دیدم که در جشن شرکت نداشت و با زحمت سنگ می تراشید.

به او گفتم : «امروز ایرلند ، به استقلال رسیده است. چرا کارت را تعطیل نمی کنی؟»

مرد گفت : «اگر تعطیل می کردم، کشور به استقلال نمی رسید.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

داستان های کوتاه

درسی از کبریت

یک چوب کبریت سر دارد ولی مغز ندارد. در نتیجه هر وقت کمی اصطکاک وجود داشته باشد ، فورا مشتعل می شود. اثرات این اشتعال می تواند ویرانگر باشد.

آتش می تواند همه چیز را ببلعد و سبب ویرانی گردد.

همه ما سر داریم وبر خلاف چوب کبریت مغز هم داریم. عاقلانه این است که بلافاصله واکنش نشان ندهیم که این عادتی گران قدر است.  





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

دو دوست جدا ناشدنی ...

روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی بسیار فقیر با دو دوست جوان ملاقات کرد. این دو دوست یتیم و بینوا که تا آن زمان با گدایی امرار معاش می کردند، همچون دو روی یک سکه جدا نشدنی به نظر می رسیدند. پادشاه که آن روز سر حال بود، خواست به آنها عنایتی کند.

پس به هر کدام پیشنهاد کرد آرزویی کنند. ابتدا خطاب به دوست کوچکتر گفت : «به من بگو چه می خواهی قول می دهم خواسته ات را برآورده کنم. اما باید بدانی من در قبال هر لطفی که به تو بکنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم کرد.»

دوست کوچکتر پس از کمی فکر با لبخندی به او پاسخ داد : « یک چشم مرا از حدقه بیرون بیاور!».

 

« حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است. »

مثل فرانسوی  

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

داستان کوتاه

زندگی من پیام من است

روزی از روزهای اواخر عمر گاندی، هنگامی که سوار قطار شلوغ درجه سه هندی بود، چند گزارشگر او را احاطه کردند و خواستند تا او به مردم پیامی بدهد.

گاندی همان طور که از در قطار به بیرون خم شده بود گفت : « آن طوری زیسته ام که تعلیم داده ام. ».

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

داستان کوتاه

دیوار شرافت

در چین قدیم، مردم خواهان امنیت در برابر هجوم بربرهای نواحی شمالی بودند، به همین دلیل دیوار بزرگی ساختند. دیوار به قدری بلند بود که آنها باورشان شده بود هیچ کس نمی تواند از آن رد شود و آن قدر قطور بود که گمان می کردند هیچ چیز نمی تواند آن را فرو بریزد.

آنان سرِ زندگیشان بازگشتند تا از امنیت خود لذت ببرند. در طول صد سال اولی که دیوار وجود داشت، چین سه بار مورد تهاجم قرار گرفت.

بربرها یک بار هم نتوانستند دیوار را فرو بریزند یا از روی آن رد شوند، اما هر بار به یکی از نگهبانان رشوه می دادند و از دروازه های شهر رد می شدند.

چینی ها چنان به دیوار سنگی دلخوش بودند که فراموش کردند «شرافت» را به فرزندانشان بیاموزند.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

مسئولیت پذیری

در یک جلسه فروش، مدیر فروش بابت میزانِ فروش بسیار کم کارمندان به آنان پرخاش کرد و گفت : «تا دلتان بخواهد بازدهی کم داشتیم و عذر و بهانه فراوان. اگر نمی توانید از پس کارتان بر بیایید، گمان می کنم کسان دیگری باشند که منتظر فرصتند تا محصولات ارزشمندی را که شما افتخار ارائه شان را داشته اید، بفروشند».

پس رو به بازیکن حرفه ای فوتبال بازنشسته ای که به تازگی استخدام شده بود کرد و گفت : «اگر یک تیم فوتبال ببازد چه می شود؟ بازیکن ها را عوض می کنند، نه؟»

سنگینی سوال باعث چند ثانیه سکوت شد. سپس بازیکن سابق فوتبال پاسخ داد :

«راستش جناب، اگر کل تیم مشکل داشته باشد معمولا مربی جدید می گیریم».

 

ما همچون قلمی هستیم که با جملات خویش دفتر روزگارمان را سیاه می کنیم.  





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

اصالت

پیرزنی هنگام عبور از خیابان با ماشینی تصادف می کند. مردم او را به بیمارستان می رسانند. پزشک پس از معاینه از او می خواهد که خودش را برای گرفتن عکس از پایش آماده کند.

پیر زن می گوید : «شوهرم منتظر است و من باید بروم و بلافاصله برخواسته و لنگ لنگان به سمت در خروجی راه می افتد.»

پزشک می گوید : « شما نگران نباشید، من به وهرت اطلاع می دهم.» اما پیر زن می گوید : « متاسفانه شوهرم بیماری فراموشی دارد و متوجه حرف های شما نمی شود. او حتی مرا هم نمی شناسد.»

پزشک می گوید : « خب چرا برای دیدن او عجله دارید در حالی که او شما را نمی شناسد».

پیر زن می گوید « من که او را می شناسم......

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

داستان دو گرگ

حکایتی سرخپوستی می گوید که :

نوه ای و پدربزرگش در حال گفتگو بودند. سرخ پوست پیر می گوید : « پسر، در درون هر کسی دو گرگ زندگی می کند. یکی از این گرگ ها عصبانی، خسیس، حسود، مغرور و تنبل است اما گرگ دومی، خوب، مهربان، متواضع و خویشتن دار است. این دو گرگ پیوسته با هم در جنگ و ستیزند.»

پسر کوچک با شنیدن حرف های پدربزرگش پرسید :

«اما پدربزرگ، کدام شان در این جنگ برنده می شوند؟»

پدربزرگ تبسمی کرد و گفت : « هر کدام که تو به او غذا بدهی.»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

آخرین زنگ دنیا

- می دانید آخرین زنگ دنیا ، کی می خورد؟

خدا می داند، ولی... آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد ، دیگر نه می شود تقلب کرد و نه می شود سر کسی کلاه گذاشت.

آن روز تازه می فهمیم که دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچک تر بود، و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود! سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد ، روی تخته سیاه قیامت، اسم ما را جزء خوب ها بنویسند.

خدا کند حواسمان بوده باشد که زنگ های تفریح آن قدر در حیاط نمانده باشیم که «حیات» را از یاد برده باشیم.... 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

هارون و بهلول

روزی بهلول دید که هارون برای سرکشی از ساخت مسجدی عظیم در شهر بغداد آمده است. صدا زد : ای هارون، چکار می کنی؟

هارون گفت : دارم خانه خدا بنا می کنم.

بهلول پرسید : خانه برای خداست؟

هارون پاسخ داد : بله!

بهلول گفت : امر کن بالای سر درش بنویسند مسجد بهلول.

هارون برآشفت و گفت : احمق ! من پول می دهم، آن وقت به اسم تو باشد؟!

بهلول گفت : احمق تو هستی یا من؟ برای خودت خانه می سازی، اسم خدا رویش می گذاری؟!

 

هیو پوتر:

چنان زندگی کن که انگار هر چه می کنی، روزی برملا خواهد شد.

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 6
    بازدید دیروز : 76
    کل بازدید : 916492
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/2/29    ساعت : 8:9 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات