رنج بزرگ

«آورده اند که مردی از خواصّ شهر روزی به سلام افلاطون آمد و بنشست و از هر نوع سخن می گفت. در میانه سخن گفت :

امروز فلان مرد تو را بسیار ثنا می گفت و همی گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است؛ هرگز کسی چون او نبوده است.

افلاطون چون این سخن بشنید سر فرو برد و سخت دلتنگ شد. آن مرد گفت : ای حکیم، از من تو را چه رنج آید که چنین دلتنگ شدی؟

افلاطون پاسخ داد : ای خواجه، مرا از تو رنجی نرسید، و لیکن مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟

ندانم کدام کار جاهلانه کرده ام که او را خوش آمده و مرا بدان بستوده است».

منبع : کتاب هزار و یک حکایت تاریخی جلد 1 ص 25  





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

روزی حضرت سلیمان، مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابه جا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسد : چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟

مورچه سرش را بالا آورد و پاسخ داد : معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابه جا کنی، به وصال من خواهی رسید؛ و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابه جا کنم.

سلیمان نبی فرمود : تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی.

مورچه گفت : تمام سعی ام را می کنم ....

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابه جا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت :

خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد.

نتیجه :

هرگز ناامیدی را در حریم خود راه ندهید و با عشق، تمام سعی تان را بکنید... و به یاد داشته باشید که پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست.

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

داستان کوتاه

پیش داوری

«ادیسون» برای استخدام افراد متخصص در آزمایشگاهش، قبل از هر نوع مصاحبه علمی، ابتدا آنها را به ناهار در یک رستوران دعوت می کرد!

هنگامی که سوپ را می آوردند، او به آنها توجه می کرد و افرادی را انتخاب می کرد که پیش از چشیدن سوپ به آن نمک نمی زدند!

سپس از آنها سوالات فنی و علمی مورد نظرش را می پرسید و توانایی علمی آنها را به صورت جدی مورد بررسی قرار می داد.

از نظر ادیسون افرادی که پیش از چشیدن سوپ به آن نمک می زدند، مناسب یرای کار با او نبودند؛ زیرا او معتقد بود این نوع افراد در برخورد با پدیده ها و چالش ها، با نوعی پیش داوری از قبل برخورد خواهند کرد. آنها درباره آنچه ممکن و غیر ممکن است مفروضات و قید و بندهای زیادی در ذهن خود دارند.

 

فکرت را دگرگون کن تا دنیا را دگرگون کنی.

نورمن وینست پیل

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

همه چیزم

تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس، کنارم نشسته بود زنگ خورد...

پیرمرد به زحمت تلفن را با دست های لرزان از جیبش درآورد؛ هر چه تلفن را در مقابل صورتش عقب و جلو کرد نتوانست اسم تماس گیرنده را از روی صفحه تلفن همراهش بخواند.... رو به من کرد و گفت : ببخشید، چی نوشته؟

به صفحه تلفنش نگاه کردم و با تعجب گفتم : نوشته

«همه چیزم»!.

پیرمرد: اَلو، سلام عزیزم ....

ناگهان دستش را جلوی دهنی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخندی زیبا و قدیمی به من گفت : همسرم است....

 

به گونه ای زندگی کنید که وقتی فرزندانتان به یاد عشق، عدالت، صداقت و مهربانی می افتند، شما در نظرشان تداعی شوید.

اندرو متیوس

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

معرفی

روزی «لئو تولستوی» در خیابانی مشغول راه رفتن بود که ناآگاهانه به یک خانم تنه زد. آن زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد.

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل، من لئوتولستوی هستم.

زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت : شما آن چنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!

 

چنان انسان باش و چنان زندگی کن که اگر هر کس انسانی چون تو باشد و همچون تو زندگی کند، این زمین به صورت بهشت درآید.

فیلیپس بروکز 

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 «ما ابزار خدا در روی زمین هستیم»

یک راهب که هر روز در عبادت گاه مشغول به عبادت بود. یک روز که از خانه به قصد رفتن برای عبادت خارج می شد توجه کرد که در خیابان صفی از گدایان، کسانی که دچار نقص جسمی و ذهنی بودند از مقابلش گذشتند.

او به آن جمعیت انسان های رنج کشیده نگاه کرد، صدایش را بلند کرد و خطاب به خدا ناله کنان گفت : خداوندا ! چطور ممکن است که خالق مهربانی مانند تو این چیزها را ببیند و هیچ کاری برای شان نکند؟

بعد از سکوتی طولانی صدای خدا شنیده شد که می گفت :

«من کاری برای شان کرده ام، من تو را آفریده ام».  





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 «چکیده تمام خردها»

روزی روزگاری، پادشاهی بود که می خواست کلیه تعالیم خردمندانه روزگار خود را گرد آوری کند. او تمام علمای کور را فرا خواند و به آنها دستور داد تا در اسرع وقت این کار را انجام داده و حاصل کار را در قالب یک کتاب به وی ارائه دهند.

آنها نیز تحقیق خود را شروع کردند و بعد از یک سال با در دست داشتن کتاب قطوری تحت عنوان «تعالیم خردمندانه» نزد پادشاه بازگشتند. پادشاه از این کار خشنود شد، اما از آنها خواست تا کتاب را فشرده تر و موجزتر کنند.

بعد از مدتی در حالی که حجم کتاب را به یک فصل رسانده بودند بازگشتند. اما باز هم پادشاه گفت که کتاب را فشرده تر کنند. سرانجام حاصل کار یک جمله شد. وقتی پادشاه آن جمله را خواند بسیار خوشحال شد و گفت : «این خردمندانه ترین تعلیم روزگار است.» آن یک جمله ساده این بود :

«بهای هر چیز را باید بپردازی».





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

تقلید

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگم مراقبه راهب ها مزاحم تمرکز آنها می شد. بنابراین، استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.

این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد. سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت. گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند.

سال ها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای درباره اهمیت بستن گربه به درخت در هنگام مراقبه نوشت.....

شاید کلام بودا بهترین نتیجه ای باشد که از داستان بالا می توان گرفت :

آنچه را شنیده اید باور نکنید.

هر چیزی را که بارها در مورد آن صحبت شده باور نکنید.

نوشته ها را به دلیل آنکه از دانایان گذشته به دست شما رسیده باور نکنید.

به صاحبان خرد، معلمان و بزرگان تان اعتقاد نداشته باشید، مگر پس از بررسی و تجزیه و تحلیل دقیق و در صورت هماهنگ بودن آن با منطق و پس از آنکه برای خود و دیگران مفید دانستید، در آن صورت آن را پذیفرته و با آن زندگی کنید ....

منبع : کتاب عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی می کنیم. نوشته مسعود لعلی ص 148

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

داستان کوتاه

درس هایی از کشتی نوح

هر چه را که نیاز داشتم به دانستن، از کشتی نوح آموختم :

1. از قایق جا نمانید.

2. به خاطر بسپارید که همه ما در قایقیم.

3. از قبل برنامه ریزی کنید. موقعی که نوح کشتی اش را می ساخت، از باران خبری نبود.

4. خود را سالم و سر حال نگه دارید. امکان دارد در سن 60 سالگی کسی از شما بخواهد که دست به کار بزرگی بزنید.

5. به حرف نقادان و عیب جویان گوش ندهید، به کاری که باید انجام بدهید بچسبید.

6. آینده تان را در جایی بلند و مرتفع بنا کنید.

7. برای رعایت مسائل ایمنی دوتایی سفر کنید.

8. سرعت، هیچ مزیتی ندارد، حلزون و یوزپلنگ هر دو در عرشه کتی بودند.

9. موقعی که دچار فشار روحی هستید چندی روی آب غوطه خورید.

10. به خاطر بسپارید کشتی نوح را یک غیرحرفه ای ساخت و کشتی تایتانیک را حرفه ای ها ساختند.

11. هراسی از طوفان به دل راه ندهید. موقعی که با خدایید، همیشه رنگین کمانی در انتظارتان هست....

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

خدایا چرا من ؟

آرتوراشی، قهرمان افسانه ای ویمبلدون به دلیل خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفداانش نوشته بود : «چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟».

آرتور در پاسخ نوشت : «در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من ؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟».





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 23
    بازدید دیروز : 76
    کل بازدید : 916509
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/2/29    ساعت : 10:52 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات